ویرانه

این منم و دلتنگی‌ هایم!می‌دانم خسته کننده است،اما تنهایم نگذارید!

ویرانه

این منم و دلتنگی‌ هایم!می‌دانم خسته کننده است،اما تنهایم نگذارید!

بهار

نرم نرمک می رسد اینک بهار، خوش بحال روزگار، خوش بحال چشمه ها و دشت ها، خوش بحال دانه ها و سبزه ها، خوش بحال غنچه های نیمه باز




میدونم خیلی‌ وقت سر نزدم اما دلیل داشتم و قول میدم خیلی‌ زود همه چیو بنویسم.فقط خواستم بهترینو سبزترین بهار واسه همه آرزو کنم.امیدوارم همه بدیا گذشته باشه و سال نو یه عالم خوبی واستون بیاره.

دارم یاد می گیرم...

شاید سخت ترین چیزی که یاد گرفتم این بود که زندگی‌ قصه و رویا نیست.اگه قصه بود آخر این همه صبر و سکوت من میشد اومدن تو.اگه رویا بود واسه یه لحظم که شده توی بیداری تعبیرش میکردی.اما زندگی‌ همینیه که هست... به همین تلخی‌ که پیش رومه...

دارم یاد میگیرم که باید بسازم،با نبودنت،با نداشتنت،با خواستنت. 

دارم یاد میگیرم که باید بسوزم با حسرتت،با رفتنت،با...

ولنتاین

اپیزود اول:۱۰ سال پیش وقتی‌ یه بچه مدرسه ای،اونم از نوع راهنماییش،بودم واسه اولین بار این کلمه رو شنیدم.اون وقتا وضعیت فرق داشت،شایدم من فرق داشتم،مث حالا نبود که بچه ها همه چیزو بدونن.یعنی‌ راستش توی اون سن‌ و سال پسر واسم با خروس قندی تفاوت چندانی نداشت!اما همیشه یه آدمایی‌ هم هستن که با بقیه فرق دارن.منم یه دوستی داشتم که از همین آدما بود و واسه خودش بچه معروف بود.یه روز اومد توی کلاس و گفت: بچه ها فردا والنتینه ست!!!(اونقدر بچه بود،و این لفظ براش ناآشنا بود که حتی درست نمیتونست تلفظش کنه!)اونوقت ماها هاج واج با دهن باز نگاش میکردیم که خب این یعنی‌ چی‌؟؟؟
اپیزود دوم:۱ ماه پیش ساعت ۱۲ شب رفته بودم سوپر.عجله داشتم که زودتر برگردم خونه،آخه شب شنبه بود و خیابونا خیلی‌ خلوت بود. همینطور که تند تند وارد سوپر میشدم سرم رو آوردم بالا که به قفسه ها نخورم.اونوقت مث آدمای‌ شک زده واسه ۳۰ ثانیه سر جام خشکم زد.جلوی در سوپر،میز ولنتاین چیده بودن.روی میز پر جعبه و شکلات و عروسک و...بود.عین حسرت زده ها به میز خیره شده بودم و تکون نمیخوردم!تا ۱۰ دقیقه بعد که از مغازه اومدم بیرون حواسم پرت بود.حتی تا فروشنده اومد حساب کنه رفتم دور میز واستادم و به تک تک اون جعبه ها و شکلاتها نگاه کردم.
اپیزود سوم:دیشب از دلتنگی‌ خوابم نمیبرد،اما خودمو راضی‌ کردم که اون قرار نیست بیاد و من باید با همین وضعیت بسازم.صبح بعد از تحویل،باید میرفتم مرکز شهر.۲ ۳ ساعت رانندگی‌ توی ترافیک،تنها چیزی بود که واسه روز ولنتاین نمیخواستم،و البته تنها چیزی بود که نصیبم شد! ظهر که رسیدم خونه حسابی‌ خسته و کلافه بودم.و خوب چی‌ بهتر از این؟! تا شب خوابیدم که هم بیخوابی شب قبل رو جبران کنم،هم نفهمم روز چه جوری میگذره.میدونستم منطقی‌تر از اونه که توی همچین روزی خبری ازش بگیرم و میدونستم هیچ روز دیگه ای‌ هم این اتفاق نمیفته،اما دست خودم نیست،هنوزم دست از خیالبافی برنداشتم! 

خلاصه اینکه ولنتاینم تلفیقی بود از دلتنگی‌،تنهایی‌ و خواب!!!!

انکار

خیلی‌ وقت ها سعی‌ می‌کنم انکارش کنم.آن وقت ذهنم را از همه چیز خالی‌ می‌کنم.دیگر فکر نمیکنم،حتی به نگاه نافذش،حتی به گرمای دستانش...به هیچ چیز.

این بازی‌ تا آنجا پیش می رود که بردن نامش را از خود دریغ می‌کنم.نباید هیچ نشانی‌ از او ببینم.نه...نه نامش،نه یادش.

مدام سعی‌ می‌کنم به خودم تلقین کنم...آزادی نداشته ام را، بیخیالی ساختگیم را.با خودم حرف میزنم و بی جهت به آرامش خیالیم لبخند می زنم،یا آن را بر گوشه و کنار می نویسم.وعده‌های توخالی،دروغ های تکراری...

آن وقت دنیا پوچ می شود.نفسم از زندگی‌ خالی‌ می شود و نگاهم سرد و بیروح.شاید کمتر غصه بخورم،شاید کمتر اشک بریزم،اما به عروسکی کوکی می مانم.و به خوبی می‌دانم که در پس تمام اینها هنوز او هست...پررنگ تر و خواستنی تر از همیشه.

۳،۲ ماه پیش برای آخرین بار این گونه خود را فریفتم.اما  پس از چند هفته تلاش بیهوده این بود  

 همه ی آنچه دستگیرم شد: 

"اگر باورش کنی‌ زندگی‌ می کنی‌...ولی با یک غم بزرگ.اما وقتی‌ انکارش می کنی‌ می‌میری بی‌ آنکه قلبت از تپش بازایستد.زندگی‌ کن...هر چند تلخ."

دریا..موج...رویا

دیروز ظهر از امتحان برگشته بودم و خسته از بیداری شب قبل دراز کشیده بودم و فکر می‌کردم.

فکر می‌کردم اگر مسافرت کیش جور بشه.اگر تو بیای.اگر...

شاید دریای جنوب به بیرحمی دریای شمال نباشه.شاید اون همه آرزویی که تو ساحل خزر گم شد،تو یکدستی و زلالی آب خلیج پیدا کنم.شاید...

یه لحظه تو رویا غرق شدم فکر کردم می‌شه یه روز من و تو با هم بریم اونجا؟فقط منو تو،تنهای تنها!به وضوح خودمون رو میدیدم که تو ساحل نشستیم و داریم غروب رو نگاه می‌کنیم.نور قرمز فضا،بی انتهایی دریا...و گرمی وجود تو،همه و همه واقعی‌ به نظر میرسید.

بعد یه موج دیدم.(ظاهراً خوابم برده بود)مثل این بود که تو شات بسته ی دوربین فقط و فقط دریا بود،دریای خروشان!موج بلندی که هر لحظه بلندتر میشد و همراه با بالا رفتنش تصویر هم نزدیکتر میشد و من نقطه اوجش رو از فاصله کمتری میدیدم.تصویر در حدی زنده بود که انگار خودم کنار دریا نشسته بودم و داشتم به طوفان نگاه می‌کردم،با این تفاوت که هیچوقت هیچ موجی رو از فاصله ای به اون نزدیکی‌ ندیده بودم.بالاخره موج پایین ریخت،با صدایی اونقدر بلند و واضح که از خواب بیدارم کرد.صدایی که هنوز خیلی‌ خوب توی گوشم مونده.

چشمام رو باز کردم و به دریا فکر کردم،به موج بلندی که حکایت از طوفان داشت،به صدای غرشش،به... 

اونوقت خیلی‌ چیزا اومد جلو چشام:

صبح اون شب سیاه که برای اولین بار شکست رو با همه وجودم حس میکردم و با تو کنار ساحل به آبی خزر چشم دوخته بودم،

تک تک اون لحظه هایی که روی صخره ها میشستم و با چشمای خیس موج های بلند طوفان رو نگاه میکردم،

دونه دونه آرزوهایی که اشک شد و از چشمام ریخت...

و یک بار دیگه واسه هزارمین بار به منی‌ فکر کردم که بودم و...مرده ای که هستم.