درست نمیدانم از کجا باید شروع کنم. فقط میدانم دنیا بدجوری تاریک شده است.
نمیدانم باید از چه بگویم.از آن شب یلدای سیاه که بهانه ای شد برای باز کردن این وبلاگ یا از روزی که ریختند داخل دانشگاه و جلوی چشمانمان همکلاسی های بیگناهمان را زدند و بردند.شاید هم باید از شبش بگویم که با چشمان خیس آمار کشته ها و زخمی ها و بازداشتی ها را میخواندم.
تا همینجا هم برایم زیادی بود.طاقت این را هم نداشتم.شاید برای همین بود که فکرش را هم نمیکردم روزهای سخت تری در راه باشد.
میدانم باورش سخت است اما آن روز قبل از درگیری ها با تمام وجودم از خدا خواستم اگر لیاقت دارم مرا ببرد.خیلی وقت است از این دنیا بریده ام.
شاید او میدانست و باز هم این کار را کرد.بعد از سالها شنیدن صدای سازش سخت بود،خیلی سخت.و او مثل همیشه بیرحمانه سخت ترش کرد،وقتی با آهنگ شمال رضا یزدانی شروع کرد.دلم میخواست جلوی پاهایش روی زمین بنشینم و جلوی اشک هایم را نگیرم،تا ببیند چه به روزم می آورد.اما مثل همیشه ساکت روبرویش نشستم و بغضم را فرو خوردم.و فقط گذاشتم ذهنم با صدای او خاطره های سفر شمال را مرور کند.سفری که وقتی میرفتم جوان و عاشق بودم و امید فردایی بس نزدیک را داشتم، و وقتی بازگشتم بیگانه یی بودم که روحش را در ساحل دریای خزر،جایی میان اشک وآهش جا گذاشته بود.
بیخیال. زیاد داری خودتو ناراحت می کنی./
نمیدونم...شاید!!!