-
بهار
شنبه 29 اسفندماه سال 1388 23:20
نرم نرمک می رسد اینک بهار، خوش بحال روزگار، خوش بحال چشمه ها و دشت ها، خوش بحال دانه ها و سبزه ها، خوش بحال غنچه های نیمه باز میدونم خیلی وقت سر نزدم اما دلیل داشتم و قول میدم خیلی زود همه چیو بنویسم.فقط خواستم بهترینو سبزترین بهار واسه همه آرزو کنم.امیدوارم همه بدیا گذشته باشه و سال نو یه عالم خوبی واستون بیاره.
-
دارم یاد می گیرم...
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 05:34
شاید سخت ترین چیزی که یاد گرفتم این بود که زندگی قصه و رویا نیست.اگه قصه بود آخر این همه صبر و سکوت من میشد اومدن تو.اگه رویا بود واسه یه لحظم که شده توی بیداری تعبیرش میکردی.اما زندگی همینیه که هست... به همین تلخی که پیش رومه... دارم یاد میگیرم که باید بسازم،با نبودنت،با نداشتنت،با خواستنت. دارم یاد میگیرم که باید...
-
ولنتاین
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 06:28
اپیزود اول:۱۰ سال پیش وقتی یه بچه مدرسه ای،اونم از نوع راهنماییش،بودم واسه اولین بار این کلمه رو شنیدم.اون وقتا وضعیت فرق داشت،شایدم من فرق داشتم،مث حالا نبود که بچه ها همه چیزو بدونن.یعنی راستش توی اون سن و سال پسر واسم با خروس قندی تفاوت چندانی نداشت!اما همیشه یه آدمایی هم هستن که با بقیه فرق دارن.منم یه دوستی...
-
انکار
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 04:04
خیلی وقت ها سعی میکنم انکارش کنم.آن وقت ذهنم را از همه چیز خالی میکنم.دیگر فکر نمیکنم،حتی به نگاه نافذش،حتی به گرمای دستانش...به هیچ چیز. این بازی تا آنجا پیش می رود که بردن نامش را از خود دریغ میکنم.نباید هیچ نشانی از او ببینم.نه...نه نامش،نه یادش. مدام سعی میکنم به خودم تلقین کنم...آزادی نداشته ام را،...
-
دریا..موج...رویا
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 06:01
دیروز ظهر از امتحان برگشته بودم و خسته از بیداری شب قبل دراز کشیده بودم و فکر میکردم. فکر میکردم اگر مسافرت کیش جور بشه.اگر تو بیای.اگر... شاید دریای جنوب به بیرحمی دریای شمال نباشه.شاید اون همه آرزویی که تو ساحل خزر گم شد،تو یکدستی و زلالی آب خلیج پیدا کنم.شاید... یه لحظه تو رویا غرق شدم فکر کردم میشه یه روز من و...
-
خستگی
شنبه 26 دیماه سال 1388 04:55
این هفته هفته ی بحران بود.یعنی اونقدر کار داشتم که وقتی آخر هفته ی پیش بهش فکر میکردم استرس میگرفتم.تو تمام اون لحظه هایی که داشتم درس میخوندم یا واسه تحویل پروژه کار میکردم فقط یه فکر آرومم میکرد،اینکه جمعه ببینمش...اما نشد.مثل خیلی روزای دیگه که به خودم قول داده بودم و نشده بود.همون وقتایی که همه میان اما اونی...
-
روزهای سخت
شنبه 19 دیماه سال 1388 02:32
درست نمیدانم از کجا باید شروع کنم. فقط میدانم دنیا بدجوری تاریک شده است. نمیدانم باید از چه بگویم.از آن شب یلدای سیاه که بهانه ای شد برای باز کردن این وبلاگ یا از روزی که ریختند داخل دانشگاه و جلوی چشمانمان همکلاسی های بیگناهمان را زدند و بردند.شاید هم باید از شبش بگویم که با چشمان خیس آمار کشته ها و زخمی ها و...
-
ویرانه
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 04:09
یکی از همین روزها چیزی در درونم شکست و من تنها صدای خرد شدن را شنیدم.آنقدر غریب و دور بود...انگار نه انگار که در بدن خودم بود.حتی نتوانستم خرده هایش را جمع کنم و به گوشهای بریزم.حالا تکه های شکسته به جانم فرو می رود و هر لحظه تنم را از درون میخراشد...و صدا هنوز در گوشم مانده...صدای شکستن! حس کودکی را دارم که از...