این هفته هفته ی بحران بود.یعنی اونقدر کار داشتم که وقتی آخر هفته ی پیش بهش فکر میکردم استرس میگرفتم.تو تمام اون لحظه هایی که داشتم درس میخوندم یا واسه تحویل پروژه کار میکردم فقط یه فکر آرومم میکرد،اینکه جمعه ببینمش...اما نشد.مثل خیلی روزای دیگه که به خودم قول داده بودم و نشده بود.همون وقتایی که همه میان اما اونی که باید بیاد نمیاد!
وقتی خستهام،سرم شلوغه،و مثل همه ی آخر ترما خوابم کمه، تحملم یه جور عجیبی کم میشه.هر لحظه آمادگی دارم که بشینم روی زمین و بزنم زیر گریه.و این قضیه اصلا با شرایطم جور نیست.یعنی تو وقت خیلی خیلی کمی که واسه خواب دارم از دلتنگیو غصه خوابم نمیبره،با اینکه تمام خستگیی دنیا تو وجودمه!
همیشه وقتی وبلاگ میخوندم و نویسنده از غصه هاش گفته بود اما نگفته بود چرا،با خودم فکر میکردم چه مغرور،چه کار زشتی!اما حالا وقتی مینویسم نمیتونم بگم چرا.نمیتونم بگم چی شده.تو دنیای واقعی یه نفر،حتی یه نفر هم نمیدونه من چه وضعی دارم.(راستش بعضی وقتا خودمم باورم نمیشه!)یعنی حتی یه بار هم نشده بشینم با کسی درباره ش حرف بزنم.دوستام،همکلاسیام،یا هر کسی که از بیرون نگاهم میکنه فکر میکنه من یک آدم فوقالعاده شادم که هر چی میخوام دارم.(اگه بخوام راستشو بگم به خیلی چیزا رسیدم اما نه به اونی که بیشتر از هر چیزی میخوامش)
راستش حرف زدن ازش واسعم غیر عادیه.عادت کردم فقط با خودم دربارش حرف بزنم.انگار یه جورایی فکر میکنم اگه کسی بشنوه بهم میخنده.خوب حقم داره.آخه کی تو این دوره زمونه اینجوری عاشق میشه؟ خیلی وقتا دلم میخواد بتونم این سکوتو بشکنم و با یه نفر حرف بزنم.خیلی وقتا آرزو میکنم دلتنگیمو با یه نفر تقسیم کنم. شاید اینجوری تحملش راحت تر بشه،شاید یه کم از باری که روی دوشم کم بشه.
از پس همه ی کارایی که این هفته باید انجام میدادم،خیلی بهتر از اونی که فکر میکردم بر اومدم.پنج شنبه وقتی به برگه های دفترچه یی که میخواستم به استاد تحویل بدم نگاه میکردم حس میکردم خستگی در میکنم.اما شبش،وقتی فهمیدم بازم قرار نیست ببینمش،تمام خستگیام تو تنم موند.اونقدر که حس میکنم هیچ انرژی واسه ۴ هفته امتحان و تحویل کار ندارم!و راستش از این وابستگی متنفرم،اونم وقتی اون هیچ وقت نیست.
درست نمیدانم از کجا باید شروع کنم. فقط میدانم دنیا بدجوری تاریک شده است.
نمیدانم باید از چه بگویم.از آن شب یلدای سیاه که بهانه ای شد برای باز کردن این وبلاگ یا از روزی که ریختند داخل دانشگاه و جلوی چشمانمان همکلاسی های بیگناهمان را زدند و بردند.شاید هم باید از شبش بگویم که با چشمان خیس آمار کشته ها و زخمی ها و بازداشتی ها را میخواندم.
تا همینجا هم برایم زیادی بود.طاقت این را هم نداشتم.شاید برای همین بود که فکرش را هم نمیکردم روزهای سخت تری در راه باشد.
میدانم باورش سخت است اما آن روز قبل از درگیری ها با تمام وجودم از خدا خواستم اگر لیاقت دارم مرا ببرد.خیلی وقت است از این دنیا بریده ام.
شاید او میدانست و باز هم این کار را کرد.بعد از سالها شنیدن صدای سازش سخت بود،خیلی سخت.و او مثل همیشه بیرحمانه سخت ترش کرد،وقتی با آهنگ شمال رضا یزدانی شروع کرد.دلم میخواست جلوی پاهایش روی زمین بنشینم و جلوی اشک هایم را نگیرم،تا ببیند چه به روزم می آورد.اما مثل همیشه ساکت روبرویش نشستم و بغضم را فرو خوردم.و فقط گذاشتم ذهنم با صدای او خاطره های سفر شمال را مرور کند.سفری که وقتی میرفتم جوان و عاشق بودم و امید فردایی بس نزدیک را داشتم، و وقتی بازگشتم بیگانه یی بودم که روحش را در ساحل دریای خزر،جایی میان اشک وآهش جا گذاشته بود.
یکی از همین روزها چیزی در درونم شکست و من تنها صدای خرد شدن را شنیدم.آنقدر غریب و دور بود...انگار نه انگار که در بدن خودم بود.حتی نتوانستم خرده هایش را جمع کنم و به گوشهای بریزم.حالا تکه های شکسته به جانم فرو می رود و هر لحظه تنم را از درون میخراشد...و صدا هنوز در گوشم مانده...صدای شکستن!
حس کودکی را دارم که از آغازین دقایق صبح مشغول ساختن خانهٔ ماسه ییش است.و درست لحظه ای که میخواهد غروب آفتاب را از پنجرهٔ قلعه اش تماشا کند، دست بیرحمی خانه اش را بر هم میکوبد.آنقدر متعجب است که نمیداند خروش موج رویایش را بر هم زده،یا گام رهگذری غریبه!فقط ویرانه ی ماسه یی را میبیند،ماسه هایی که لحظه ای پیشتر خانهٔ رویاهایش بود!
نه...رغبتی برای طلوع آفتاب فردا ندارم،و نه توانی برای ساختنی دیگر!شانه هایم بی رمقتر از آن است که تکیه گاهم باشند،و دستانم لرزانتر از آنکه در پی تلاشی دیگر!
و صدا هنوز در گوشم مانده...صدای شکستن!