یکی از همین روزها چیزی در درونم شکست و من تنها صدای خرد شدن را شنیدم.آنقدر غریب و دور بود...انگار نه انگار که در بدن خودم بود.حتی نتوانستم خرده هایش را جمع کنم و به گوشهای بریزم.حالا تکه های شکسته به جانم فرو می رود و هر لحظه تنم را از درون میخراشد...و صدا هنوز در گوشم مانده...صدای شکستن!
حس کودکی را دارم که از آغازین دقایق صبح مشغول ساختن خانهٔ ماسه ییش است.و درست لحظه ای که میخواهد غروب آفتاب را از پنجرهٔ قلعه اش تماشا کند، دست بیرحمی خانه اش را بر هم میکوبد.آنقدر متعجب است که نمیداند خروش موج رویایش را بر هم زده،یا گام رهگذری غریبه!فقط ویرانه ی ماسه یی را میبیند،ماسه هایی که لحظه ای پیشتر خانهٔ رویاهایش بود!
نه...رغبتی برای طلوع آفتاب فردا ندارم،و نه توانی برای ساختنی دیگر!شانه هایم بی رمقتر از آن است که تکیه گاهم باشند،و دستانم لرزانتر از آنکه در پی تلاشی دیگر!
و صدا هنوز در گوشم مانده...صدای شکستن!
عالیه.لینک شدید.
ممنون.خیلی لطف داری.حتما سر میزنم.