دیروز ظهر از امتحان برگشته بودم و خسته از بیداری شب قبل دراز کشیده بودم و فکر میکردم.
فکر میکردم اگر مسافرت کیش جور بشه.اگر تو بیای.اگر...
شاید دریای جنوب به بیرحمی دریای شمال نباشه.شاید اون همه آرزویی که تو ساحل خزر گم شد،تو یکدستی و زلالی آب خلیج پیدا کنم.شاید...
یه لحظه تو رویا غرق شدم فکر کردم میشه یه روز من و تو با هم بریم اونجا؟فقط منو تو،تنهای تنها!به وضوح خودمون رو میدیدم که تو ساحل نشستیم و داریم غروب رو نگاه میکنیم.نور قرمز فضا،بی انتهایی دریا...و گرمی وجود تو،همه و همه واقعی به نظر میرسید.
بعد یه موج دیدم.(ظاهراً خوابم برده بود)مثل این بود که تو شات بسته ی دوربین فقط و فقط دریا بود،دریای خروشان!موج بلندی که هر لحظه بلندتر میشد و همراه با بالا رفتنش تصویر هم نزدیکتر میشد و من نقطه اوجش رو از فاصله کمتری میدیدم.تصویر در حدی زنده بود که انگار خودم کنار دریا نشسته بودم و داشتم به طوفان نگاه میکردم،با این تفاوت که هیچوقت هیچ موجی رو از فاصله ای به اون نزدیکی ندیده بودم.بالاخره موج پایین ریخت،با صدایی اونقدر بلند و واضح که از خواب بیدارم کرد.صدایی که هنوز خیلی خوب توی گوشم مونده.
چشمام رو باز کردم و به دریا فکر کردم،به موج بلندی که حکایت از طوفان داشت،به صدای غرشش،به...
اونوقت خیلی چیزا اومد جلو چشام:
صبح اون شب سیاه که برای اولین بار شکست رو با همه وجودم حس میکردم و با تو کنار ساحل به آبی خزر چشم دوخته بودم،
تک تک اون لحظه هایی که روی صخره ها میشستم و با چشمای خیس موج های بلند طوفان رو نگاه میکردم،
دونه دونه آرزوهایی که اشک شد و از چشمام ریخت...
و یک بار دیگه واسه هزارمین بار به منی فکر کردم که بودم و...مرده ای که هستم.
سلام عزیزم مرسی که به دیدنم اومدی
گمونم دو سالی میشه که وبلاگتو میخونم.